(چاپ)

زندگی استعماری؛ طبّ استعماری
اعتياد به زيبايي؟!(مقاله انتخابی)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم 

و صلّي الله علي محمّد و آله الطّاهرين  و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين 

 

 

 

اعتياد به زيبايي؟!

چگونه دل مشغولي نسبت به ظاهرم، زندگي‌ام را تباه كرد.1


 

 

 ليزا‌ هايكي2

 


چكيده
 

 

 

در نتيجه فرهنگ مصرف‌گراي غربي و خلق تصاويري به كلي جديد از مفاهيمي همچون كهن‌سالي، جواني و زيبايي، زنان هويت‌باخته و گسسته از ارزش‌هاي راستين جوامع خود، اندك اندك از بن بست محتومي سر در آورده‌اند كه در آن، گويي جز جدال با ظواهر و درونيات خود هيچ راه ديگري برايشان باقي نمانده است. فرهنگ مصرفي موفق شده است تصويري از زيبايي و جذابيت را در ذهن زنان خلق كند كه آنها در هر سن و سالي كه باشند، براي تحقق آن تصوير پوشالي، ناگزير از مصرف محصولات آرايشي و زيبايي بي‌پايان و گرفتار نوعي وسواس و اعتياد نسبت به ظاهر خود مي‌شوند. اين مقاله كه به قلم نويسنده‌اي دست‌اندركار فعاليت‌هاي رسانه‌اي و تبليغاتي نوشته شده، به خوبي، گوشه‌هايي از اين كلنجارها و جدال‌هاي هر روزه زنان را با تصوير خود در آينه به تصوير كشيده است.
 

 

 

 

درحالي‌كه منتظر گرم شدن دستگاه حالت‌دهنده مو نشسته‌ام، مي‌انديشم دوباره در همان جاي قبلي هستم. موهايم را شسته‌ام و حسابي آنها را حالت داده‌ام. همچنين اصلاح كرده‌ام و ابروهايم را برداشته‌ام. موهايم را با موخشك‌كن خشك كرده‌ام، ولي هنوز يك جاي كار مي‌لنگد. موهايم كم‌پشتند. آن‌قدر كم‌پشت كه وقتي آنها را دم‌اسبي مي‌بندم، به نازكي يك مداد مي‌شوند. با محصول مخصوص مويي كه وعده چيزي را مي‌دهد كه از پس انجام آن برنمي‌آيد، موهايم را به حال و روزي درآورده‌ام كه ديگر بدتر از آن امكان ندارد.
 

 

 

 

چيزي كه از ته دل مي‌خواهم ـ به جاي انجام اين مراسم هميشگي و يك‌نواخت ـ اين است كه نوشتن يك رمزواره را ياد بگيرم. تجزيه و تحليل‌ها را مطالعه كنم. با يك نفر ديگر در آن طرف دنيا درباره مفهوم فشار و سختي‌هاي واقعي حرف بزنم، نه از آن نوع فشارها و سختي‌هايي كه به دليل اعتيادم به زيبايي درگير آنم.
 

 

 

 

گاهي اوقات كه به آينه نگاه مي‌كنم، انعكاس نور را به شكل درستش مي‌بينم. خورشيد كه غروب مي‌كند، تصوير درون آينه، ‌كم‌نور مي‌شود و چين‌هاي ناشي از گذر عمر به چشمم مي‌آيند و موهاي لختم با تاريك روشن داخل آينه در هم مي‌آميزند و زاويه درست چانه‌ام، خود را نشان مي‌دهد. در اين موارد، به آينه نگاه مي‌كنم و به خودم مي‌گويم: «اوه، آن‌قدر‌ها هم كه فكر مي‌كردم، وحشتناك نيستم!»
 

 

 

شكي نيست كه چنين نگاه مطلوبي يا از روي تن‌درستي، يا هوشمندانه يا شايد حتي منطقي است. با اين حال، هر چه هست، صددرصد صادقانه است. هر روز هم همين اتفاق تكرار مي‌شود.
 

 

 

عجيب است. به اين چيز، زيبايي مي‌گويند. من عادت كرده‌ام در زندگي‌ام، دو برابر زيبا باشم. شما هم حتماً مي‌دانيد چه مي‌گويم. فقط موضوع تفاوت نگاه ديگران در ميان است. آنها عملاً به تو نگاه مي‌كنند. آنها تو را مي‌بينند.
 

 

 

بر اساس گزارش‌هاي موجود، محصولات ضد پيري پوست، صنعتي سه و نيم ميليارد دلاري را تشكيل مي‌دهند. اين محصولات براي رفع 33 درصد چين و چروك‌ها طراحي شده‌اند. آيا شما مي‌دانيد قيافه من نشان‌دهنده قيافه كسي است كه به اندازه 33 درصد از خطوط و چروك‌هايش را از دست داده است؟ من درست به اندازه همان سن اصلي و تقريباً ترسناك خودم به نظر مي‌رسم، فقط با 33 درصد پوست صاف و چروك كمتر. با اين تفاوت كه اكنون اينجا در برابر يك جعبه كرم صورت هفتاد دلاري ايستاده‌ام كه مي‌توانستم با پول آن، شبي در بيرون، شام بخورم يا يك كتاب درسي بخرم يا قسط اول خريد يك لپ تاپ نو را بپردازم. واقعاً خنده‌دار است. با اين حال، هنوز هم وارد فروشگاه‌هاي محصولات زيبايي مي‌شوم و مدت‌ها توي راهروي مربوط به محصولات مراقبت از پوست مي‌چرخم و جعبه‌ها را زير و رو مي‌كنم. «شايد اين يكي همان چيزي باشد كه دنبالش مي‌گردم».
 

 

 

يادم مي‌آيد يك بار كتابي مي‌خواندم به نام «وضعيت». يكي از شخصيت‌هاي اصلي كتاب، «سندروم ترنر» داشت كه موجب مي‌شد به سن بلوغ نرسد و قد و قواره‌اش به اندازه يك دختربچه مدرسه‌رو باقي بماند. اين زن در بيشتر دوران عمرش، احساس در حاشيه بودن مي‌كرد، گوشه‌نشين بود و هيچ رابطه‌اي با كسي نداشت. تا اينكه به يكي از جزاير كارائيب سفري مي‌كند و در آنجا، مردي، عاشق او مي‌شود. اين جمله كتاب را خوب يادم مانده است: مرد دايم به او مي‌گفت: «من به خاطر همين قد و قواره ريزه ميزه‌ات است كه دوستت دارم.» تا اينكه عاقبت زن متوجه مي‌شود خودش هم عاشق مرد شده است. با اين حال، كي هست كه بگويد: «من عاشق همين بي‌ريختي‌ات شده‌ام؟» يا «من عاشق همين سن و سال داشتنت شده‌ام.» البته به اعتقاد من، عشق براي پيرها و زشت‌ها هم وجود دارد، ولي وقتي براي اولين بار آنها را ملاقات مي‌كنيد، آنها بايد جوان و زيبا باشند.
 

 

 

 

يكي از كساني كه براي آخرين مطلبم؛ «زيبايي، وسواس، مردان، زنان» يك يادداشت اينترنتي گذاشته بود، چنين نوشته بود: «در هشتاد سالگي، همه، حاشيه‌نشين مي‌شوند.» او اين حرف را در واكنش به اين دريافت من از سخن گفتن با ديگر زنان زده بود. من در گفت‌وگوهايم با زنان مختلف از آنها شنيده بودم كه آنها به اين دليل نمي‌خواهند پير شوند كه مي‌ترسند زيبايي‌شان را از دست بدهند و به حاشيه رانده شوند. البته... اگر مردم در هشتاد سالگي، حاشيه‌نشين مي‌شوند، آيا به دليل ظاهرشان نيست؟ آيا شما مي‌خواهيد به من بگوييد اگر يك زن هشتادساله واقعاً به اندازه زني چهل‌ساله، شاداب و بانشاط باشد، مردم به او توجه نخواهند كرد؟
 

 

 

 

در 42 سالگي و بعد از به دنيا آوردن چهار بچه و رسيدن به تصويري مشخص از خود، دوباره نسبت به زيبايي‌ام دلمشغولي پيدا كردم. دوباره شروع كردم: دويدن را از سر گرفتم و هر روز دويدم. مجبور بودم بين پنج تا ده مايل در هر روز بدوم. كم كم، دويدن‌هايم نتيجه داد. به تدريج، بدنم روي فرم آمد و بعد كه به چيزهايي مثل يوگا و ايروبيك و اين چيزها روي آوردم، بهتر هم شد. باز هم بيشتر دويدم. كم كم لاغر و لاغرتر و كشيده شدم. حالت بدنم عالي شده بود. شانه‌هايم دوباره به عقب برگشته بودند. تيغه‌هاي كتفم دوباره بيرون زده بود. دوباره خودم را بستم به مصرف محصولات مخصوص صورت، لايه‌بردارهاي شيميايي، لايه‌برداري ليزري و بوتاكس. هر هفته در اين يا آن سالن زيبايي بودم. مانيكور، پديكور و رنگ كردن موها. در خيابان پرزرق و برق نيوبري شهر بوستون، آرايشگرم مي‌خنديد و مي‌گفت: «موهايت را شكلاتي و كاراملي رنگ كن تا خوشمزه به نظر بيايي.». لباس‌هاي جديد. كفش‌هاي شيك. لوازم آرايشي متناسب با لباس‌ها. يك لباس ابريشمي.
 

 

 

 

پولي را كه آدم بايد خرج مدرسه بچه‌هايش كند، كنار نمي‌گذاري؛ در عوض، به رژيم زيبايي‌ات ادامه مي‌دهي؛ دست كم من اين كار را كردم. با اين وصف، يك دوره درماني بوتاكس،3 حداقل پولي است كه بايد بپردازي. با پول ماهانه‌اي كه خرج كلاس‌هاي يوگا مي‌كني، مي‌تواني يك كتاب بخري. با يك جلسه كوتاه پديكور مي‌تواني يك شلوار بخري. زماني كه بايد صرف بچه‌هايت كني، به كنار. كم كم گرفتار اين اضطراب شدم كه آيا مي‌توانم با سه ساعت تمرين، بدنم را متناسب نگه دارم يا نه. اگر مي‌توانستم يك كلاس يوگاي فوق‌العاده هم بروم، خيلي خوب مي‌شد.
 

 

 

 

البته تمام اين كارها، بي‌هيچ ترديدي، مطلقاً و كاملاً خودخواهانه است. معمولاً تمام اعتيادها، خودخواهانه‌اند. به هر طريقي كه بتواني، اعتيادت را توجيه مي‌كني: «اين مهمه كه از زمان و فرصت خودم براي اين كار وقت مي‌گذارم»؛ «بيشتر كار مي‌كنم»؛ «خب من هم به استراحت احتياج دارم»؛ «من بايد به ظاهر خودم برسم كه بتوانم بهتر كار كنم»؛ «پول بيشتري براي خانواده‌ام در مي‌آورم»؛ «وقتي روي فرم هستم، سالم‌ترم». «اگر راحت تر و آسوده‌تر باشم و اعتماد به نفس بيشتري داشته باشم، آدم بهتري مي‌شوم.» با اين حال، اعتياد به هر چه باشد، اعتياد است و كم كم احساس مي‌كنيد به قيمت از دست دادن ارتباطتان با كساني كه دوستشان داريد، به اعتيادتان مي‌پردازيد.
 

 

 

 

ماه‌ها بعد از شروع رژيم، روزي با عجله از محل كارم بيرون زدم تا دخترم را از جشن تولد يكي از دوستانش بردارم. پدر و مادرهايي كه سال‌ها آنها را مي‌شناختم، من را نشناختند. يك دختر هشت‌ساله، همين‌طور كه داشت بستني‌اش را مي‌خورد، مؤدبانه گفت: «خانم ‌هايكي، شما هنرپيشه شده‌ايد؟»
 

 

هوش و زيبايي از يك در وارد نمي‌شوند
 

 

 

من در بيشتر طول عمرم از مردان ترسيده‌ام. يكي از دلايل اصلي‌اش هم اين بود ـ رك و راست بگويم هنوز هم اين ترس را دارم ـ كه مي‌ترسيدم به اندازه كافي، زيبا نباشم. دوست داشتم فكر كنم آدم باهوش، سرگرم‌كننده و مهرباني هستم و اين خصوصيات براي جلب توجه هر كسي كفايت مي‌كند. با اين حال، هوش و زيبايي از يك در وارد نمي‌شوند.
 

 

 

 

چند ماه بعد در «شوي جوايز تبليغاتي بوستون»4 حضور داشتم. اين جوايز را به افراد خوش‌لباسي مي‌دهند كه من تقريبا ًهمه آنها را مي‌شناسم. پنج دقيقه بعد كه وسط جمع راه مي‌رفتم، از هر طرف مي‌شنيدم: «واي! اين خوشگله كيه؟» به طور غريزي برمي گشتم تا ببينم با چه كسي هستند. تازه آن وقت متوجه مي‌شدم منظورشان از «خوشگله»، من هستم.
 

 

 

 

اين اتفاق هر شب مي‌افتاد. هر شب، چند بار همين جمله را با تأكيدهاي مختلف مي‌شنيدم: «اين خوشگله كي ي ي ي يه؟» به نظر مي‌رسيد مرداني كه معمولاً با نهايت حرفه‌اي‌گري، مراقب رفتارشان بودند، هذيان‌زده شده‌اند. يكي از رؤساي قديمي‌ام گفت: «هميشه آرزو داشتم وقتي كار مي‌كردي، اين شكلي باشي. مي‌داني، به خاطر مشتري‌ها مي‌گويم.» يك نفر كه سال‌ها پيش چند ماهي را در كنارش كار كرده بودم، پيدايش شد و وقتي چشمش به من افتاد، نوشيدني‌اش را روي كفشش ريخت. او هنگام احوال پرسي زير گوشم پچ پچ كرد: «عجب تيكه‌اي شدي!»
مي‌دانيد از چه چيزي بيشتر از همه نفرت داشتم؟ از چيزي نفرت داشتم كه عاشق آن بودم. از اين نفرت داشتم كه با بي‌صبري، منتظر ديدن آن نگاه خاص در چشمان مردها باشم؛ يعني چنان نگاهم كنند كه انگار براي اولين بار است چشمشان به من افتاده است. در گذشته، چند بار ديگر هم در مراسم اهداي آن جوايز شركت كرده بودم و به ياد دارم كه در تمام آن سال‌ها از شادي شنيدن نامم هنگام دريافت يك جايزه يا درخواست انجام مصاحبه با من در مورد شغلي بي‌نقص، يا انجام يك معامله بي‌سر و صدا در راهروهاي مرمرين خانه اپرا چه لذتي مي‌بردم. با اين حال، ديگر از خودم بدم مي‌آمد؛ چون ديگر نمي‌خواستم هيچ كدام اين چيزها را بشنوم. هميشه تنها چيزي كه دلم مي‌خواست بشنوم، جمله «اين خوشگله كيه؟» بود. از خودم بدم مي‌آمد كه تمام كارهايي كه تا آن زمان براي به دست آوردن آن جايگاه انجام داده بودم، جاي خود را به آرزوي شنيدن اين حرف از دهان مردان داده بود كه بگويند چه زيبا شده‌ام.
 

 

 

البته همچنان كه در مورد هر اعتياد ديگري رخ مي‌دهد، در نهايت، مهار زندگي از دستم خارج شد. بچه‌هايم كم كم غرولند مي‌كردند و مي‌گفتند پيش آرايشگرهاي ارزان قيمت‌تر بروم تا بتوانم پول خريد لباس را براي آنها كنار بگذارم. از من مي‌خواستند وقت بيشتري را با من سر كنند، درحالي‌كه خودم مي‌خواستم براي زمان‌هايي طولاني و طولاني‌تر، بيرون از خانه باشم. وقتي با دخترم كه قبل از سنين نوجواني بود، براي خريد وسايل مورد نياز مدرسه‌اش به نوشت‌افزارفروشي مي‌رفتيم، وقتي مي‌ديد يك مرد شروع به ور رفتن با من مي‌كرد، دخترم با عجله از فروشگاه بيرون مي‌زد. (تنها چيز بدتر از يك مادر بي‌حرارت بودن، يك مادر پر حرارت بودن است.) دزدكي از سر كارم جيم مي‌شدم تا به «جلسه‌اي كه با يكي از مشتريان» داشتم برسم، ولي در واقع، مي‌خواستم به كلاس يوگا بروم. دو ساعت بعد در حالي به اداره برمي گشتم كه مي‌كوشيدم لباس يوگايم را كه اصلاً اعتماد به نفسي را كه در شمار توانايي‌هاي مديريتي‌ام بود، در من برنيانگيخته بود، قايم كنم. همواره در حال پرداخت صورتحساب‌هاي دو هزار دلاري بابت خدمات سالن‌هاي زيبايي بودم، درست همان‌طور كه بعضي‌ها مرتباً صورت حساب سكس تلفني‌شان را مي‌پردازند.
 

 

 

كار به جايي رسيد كه به اجبار و اكراه از اعتيادم دست برداشتم. با اين حال، هنوز هم نشانه‌هايي در من وجود دارد كه نشان مي‌دهند كاملاً درمان نشده‌ام. هر روز با آينه و حالت‌دهنده‌هاي مو سر و كله مي‌زنم و به صف خوانندگان «جزبل»5 پيوسته‌ام كه از فتوشاپ كردن دايمي تصوير زنان در رسانه‌ها، مثل [برنامه] «فتوشاپ، كارگاه وحشت»، مي‌هراسند.
 

 

 

تا جايي كه من مي‌دانم، جزبل واقعاً تغييري ايجاد نمي‌كند. پس من در واكنش به هراسم چه بايد كنم؟ من قبل از انتشار عكس‌هايم، آنها را با فتوشاپ اصلاح مي‌كنم.
 

 

در صفحه فيس بوكي پروژه انسان‌هاي نيك،6 يك بار يكي از طرفداران نوشته بود: «چه اشكالي دارد مردان، زناني را دوست داشته باشند كه زيبا هستند؟ چرا ما نتوانيم چيزي را كه دلمان مي‌خواهد، دوست داشته باشيم؟ چرا بايد كاري كنيد كه احساس گناه به ما دست بدهد؟»
 

 

 

 

حقيقت اين است كه اين كار هيچ اشكالي ندارد. شما قطعاً مي‌توانيد كساني را كه از آنها خوشتان مي‌آيد، دوست داشته باشيد. من دنبال اين نيستم كاري كنم كه احساس گناه به ديگران دست بدهد. شما مالك احساسات خودتان هستيد. من هم هرگز شما را به دليل اين همه ناامني كه تجربه كرده‌ام، سرزنش نمي‌كنم.
 

 

 

من دارم داستان خودم را تعريف مي‌كنم و مي گويم، اين نكته را درك كنيد كه چون من زيبا هستم، پس آدم خوبي نيستم. دلم نمي‌خواهد به موضوع زيبايي اين قدر اهميت داده شود. فكر مي‌كنم زيبايي براي شما به‌عنوان يك مرد مهم است. پس براي من هم اهميت دارد. و اين، داستان من است، نه داستان هر زني و اطمينان دارم كه هستند بسياري از زنان كه زيبايند، ولي شبيه من نيستند. با اين حال، وقتي من زيبا هستم ـ يا به زيبا بودن نزديك هستم ـ چنين فكرهايي به سراغم مي‌آيد. وقتي من زيبايم و با شما هستم، در اين فكرم كه آيا از نظر مردي كه آن گوشه اتاق است، زيبا هستم يا نه. به نظر من، زيبايي، عاملي است براي مرتبط كردن ما با هم، ولي من با شما مرتبط نمي‌شوم. من با تصوير زيبايي كه از خودم دارم و فكر مي‌كنم بايد از آن خوشتان بيايد، مرتبطم. اين زيبايي است كه ما را جذب مي‌كند. در اصل، هر دوي ما را جذب مي‌كند.
 

 

 

اعتياد من به زيبايي، مردان را آزار مي‌دهد؛ چون به دليل وجود شما نيست كه به شما اعتبار مي‌دهند؛ كسي كه از پيچيدگي باورنكردني زنان به دليل وجودشان خوشش مي‌آيد.
 

 

 

كنار گذاشتن اعتيادم به معناي دست برداشتن از زيبا بودن نيست. احتمالاً بعضي‌ها به من خواهند گفت كه من با نوشتن اين مطالب «دارم شلوغ بازي درمي‌آورم». هر وقت كه درباره زيبايي حرف مي‌زنم، همين حرف را مي‌شنوم.
 

 

 

حتي الان كه مشغول نوشتن اين مطلب هستم ـ و حتي وقتي به ياد مي‌آورم «همان مردي كه ليوان را روي پايش ريخت» ـ در حال نشان دادن واكنشي فيزيكي هستم. اين فرآيند، شبيه واكنش يا پرواز كن يا بجنگ است ـ من يا مي‌توانم اين كلمات مبارزه‌جويانه درباره زيبايي را در يك صفحه بنويسم يا مي‌توانم بروم و كمي بدوم. همين‌طور كه دارم تايپ مي‌كنم، كفش‌هايم را مي‌پوشم. هنوز هم دارم به جمله‌هايي كه نوشته‌ام، فكر مي‌كنم و متوجه مي‌شوم كه نمي‌توانم با فرزي و چالاكي كافي، گوشي آي فونم را وصل كنم. باز كردن سيم‌هاي آن، بسيار بيشتر از مقدار لازم برايم وقت مي‌گيرد. بايد بدوم. بايد در ميان يك روز زيبا بدوم و در چنين صبحي باز هم بدوم؛ باز هم به قيمت يك پايم كه ديگر كار نمي‌كند، بدوم؛ با تمام تواني كه در بدن دارم، بدوم و نوعي زيبايي را دنبال كنم كه مي‌دانم هرگز به آن نخواهم رسيد.
دلم مي‌خواهد زيبايي اهميتي نداشته باشد.

 

 


 


 

 

منبع :

نشریه سیاحت غرب - شماره 100