(چاپ)

کد خبر :  12624  
تاریخ انتشار خبر : ۲۳ مرداد ۱۳۹۷ خبرها و نظرها
دلنوشته های یک طلبه به وحید رحیمیان

 

 

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم 

و صلّي الله علي محمّد و آله الطّاهرين  و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين 

 

 

 

دلنوشته های یک طلبه به وحید رحیمیان


 

سلام آقا وحید! خوبی؟ امیدوارم همیشه عالی باشی.
 

 

من تک پسر تنهای یه پیرمرد کارگر و بی سواد بودم که کلی ایده جهانی داشتم و دنبال رفیق فابریک و پایه بودم اما نمیشد. هیچ وقت نتونستم دوستای عالی و جونی و خونی برای خودم پیدا کنم. نه اینکه ضعیف باشم. نه! بلکه به این خاطر که من از ایده آل های دیگران فاصله داشتم. اونا همیشه به ایده آل ها فکر میکردند اما من فقط دنبال دوست بودم و خیلی به ایده آل فکر نمیکردم. همیشه کسانی دور و برم بودن که به بهترین های همه چیز فکر میکردند و من اون بهترین نبودم. حتی یکی از اون بهترین ها هم نبودم.
 

 

کم کم بزرگ شدم.


اما در همین مسیر، از وقتی که یادمه، نه تنها یکی ... بلکه ده ها « آیت بی غم » دور و برم بودند. پسرایی که همیشه باهوشن و خیلی مرموز. شیک پوشن و ترگل ورگل. از اونا که به نظر میرسید صدتا خاطرخواه دارن و آینده مال هموناست!

 

و از قضای روزگار میشدند رقیب من بیچاره و منم حال میکردم که اونا رقیبم هستن اما ...
 

 

اما این وسط، همیشه یه سری اساتید و مربیانی گیرم میومد که هم پیر بودند و هم حال و حوصلمو نداشتن. همیشه میزدن تو سرم و هیچ وقت بهم اعتماد به نفس ندادند. حتی دقیقا مثل تو ...

 

توی جمع به جای حمایت، نقدم میکردند و به جایی میرسید که حتی جواب سلامم نمیدادند و حتی واسه یه بار هم که شده، تشویقم نکردند. چیز خاصی بهم یاد نمیدادند اما توقعشون همیشه از من بالا بود و انتظار شق القمر ازم داشتند.

 

در همین حال، رقیبانم همیشه اساتیدی مثل رامبدهای جوانی را داشتند که همه چیزشون درجه یک و روی برنامه و خیلی ایده آل و خلاصه همه چیز تموم. همیشه تشویقشون میکردند و بهشون روحیه میدادند و بوسشون میکردند و براشون بامزه بازی درمیاوردن و همیشه شیک و پیک، مینشستن روبروم و به چشمام زل میزدند و منتظر بودند که یه چیزی پیش بیاد و احساس ترحمشون گل بکنه و توی جمع و جلوی بقیه و جلوی دوربین به من بگن: «تو هم خوبی ... بیشتر تلاش کن ... چرا فلان جات کجه؟ چرا اینجوری هستی؟ آفرین پسر خوب! بهتر باش! باشه؟ قول بده! آفرین!»
 

 

بدبختی من همیشه این بوده که در نهایت، کار من بیچاره، متوقف میشد به قضاوت اساتید مثل اساتید آیت بی غم ها! به قضاوت و ترحم مثل رامبدهایی که حتی محبتشون هم خار داشت و تیزی ترحمشون روی صورتم نشونه میذاشت و همه میدیدند!
 

 

آخرشم اگه اندک توفیقی پیدا میکردم، همونا پزشو میدادند و به اسم اونا تموم میشد و این وسط، کسی منو نمیدید. کسی به من حال نمیداد و لایکم نمیکرد و توی فضای رقابتی، دوربینا و توجهات میرفت سراغ همون اساتید پیر و خسته و اونا هم از شرمندگیم درمیومدند: «ما هم بهش امیدواریم. پسر خوبیه. فقط ..... کاش ..... حیفه که ..... درست میشه..... و ....» اصلا کاش هیچوقت دربارم حرف نمیزدن و مثلا تشویقم نمیکردند که تا مدت ها سینم سنگین نمیشد و دلم پر و لرزون و چشمام تو خلوت گریون نمیشد!

 

وحید عزیزم!


حالی که تو امشب در خنداننده داشتی، من بارها تجربشو کردم. روی منبر بودم و جملات و ایده های نابی داشتم که بخاطر مشکلی که داشتم نمیتونستم درست ادا کنم و به زبون بیارم و بریزم وسط و همه ر مبهوت کنم. البته گاهی میشد و گاهی هم نمیشد. روزایی که نمیشد، بعدش فقط گریه میکردم و خیلی طول میکشید که دوباره خودمو بسازم و بیام وسط.
 

 

چه شبها که بیش از ده صفحه نمینوشتم و پاره نمیکردم که نکنه به دست کسی بیفته و آبروم بره و به نقاط ضعفم پی ببرن و دلشون نسوزه و یا به من نخندن!

 

نمیتونم همه دردامو برات بنویسم. احساس میکنم به زودی میبینمت و میشینیم ساعت ها برای هم حرف میزنیم. اینجا نمیشه همه چیزو گفت. بذار بعدا میگم چه بدبختیا کشیدم...
 

 

همه اینا فقط یه دلیل داشت: اونم این بود که آدمای مثل من و تو، بیش و پیش از اونی که به فکر و سواد و هنرمون مراجعه کنیم، یه روح لخت و عریان و کاملا احساساتی داریم که اول و وسط و آخر همه چیزمونو با اون شروع میکنیم.

 

روح و احساسی که به عقلمون غلبه داره و دوس داریم دنیا را اونجوری بگیم و بنویسیم و ببینیم و بشناسونیم که حسش کردیم و دوسش داریم. نه از روی فرم و برگه ها و نقش های از پیش نوشته شده و روتین و تکراری و همه چیز تموم!

 

میدونی من کی فهمیدم میتونم از زندگیم و حرفم و احساسم لذت ببرم؟


زمانی که از فضای رقابتی خارج شدم و رفتم وسط مردم و زندگیمو کردم.

 

باور کن.

 

وحید جون! مردم اون چیزی نیستن که خندوانه نشون میده. مردم هیچ وقت نمیتونن با همه شوخی سخیف و تمسخرشون کنن!
 

 

مردم همیشه یه استاد که اتفاقا همه کاره برنامه باشه به نام رامبد جوان ندارن که تا ساعت سه نیمه شب واسشون وقت بذاره و براشون متن بنویسه که حریفشونو با خاک یکسان کنن!

 

مردم ما دقیقا با همین هول شدن ها و بریدن ها و سرمون پایین انداختن ها و گریه کردن های وسط جمعیت و خودمونو خوردن و دیسیپلین نداشتن ها حال و زندگی میکنن. نه با کسانی که امان دارن که با همه شوخی کنن و صغیر و کبیرو به گوشه رِنگ ببرن و با چک و لگدهای بی صدا خورد و خاکشیر کنن!

 

 

وحید! مردم با احساس و هول شدن و اشک و لبخند بی ریا و واقعی من و تو حال میکنن! نه با کسی که به زور میخنده و توهم باحالی داره و همش داد میزنه و میگه: ما خیلی باحالیم!

 

به خدا خیلی هم با حال نیستن!

 

مردم ما بزرگوارن و میخوان تو ذوقشون نزنن که جواب میدن: خیییییلی!

 

وحید دوستت دارم. چون تو برای یکبار هم که شده، نقش امثال ما را بازی کردی که از کلی نداری (نداشتن استاد و نداشتن حامی و نداشتن متن و نداشتن برنامه و نداشتن دلسوز و نداشتن تیم حرفه ای و ....) رنج میبرن و تنها کسانی که اونا را پیدا کردن و دوسشون دارن، مردم هستند!

 

 

وحید! مردم ینی همه چیز! دنبال موفقیت و شهرت و عشق و حال در بین بالا بالایی ها نباش!

 

 

گشتم نبود ... نگرد که نیست!

فقط مردم!

 

 

ارادتمندت: محمد رضا حدادپور جهرمی