(چاپ)

کد خبر :  36193  
تاریخ انتشار خبر : ۲۱ دي ۱۴۰۰ خبرها و نظرها
در لحظه و در حال زندگی کنید!

بسم الله الرّحمن الرّحيم

و صلّى اللّه على محمّد و آله الطّاهرين و لعنة الله على اعدائهم اجمعين

 

 

 

 

 

 

 

در لحظه و در حال زندگی کنید!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این متن توسط یک خانم نویسنده ی بازنشسته نوشته شده که احساسش را زمان انتقال به خانه سالمندان به نگارش در آورده است:

 

 



"دارم به خانه سالمندان میرم، مجبورم. وقتی زندگی به نقطه ای میرسه که دیگه قادر به حمایت از خودت نیستی، بچه هات به نگهداری از فرزندان خودشان مشغولند و نمی توانند ازت نگهداری کنند، این تنها راه باقی‌مانده است.

 

 

 



خانه سالمندان شرایط خوبی داره، اتاقی ساده، همه نوع وسایل سرگرمی داره، غذا خوشمزه است، خدمات هم خوبه،

 

 


فضا هم بسیار زیباست اما قیمتش ارزان نیست؛ حقوق بازنشستگی من به سختی می تونه این هزینه رو پوشش بده.

 

 


البته اگه خونه خودم رو بفروشم به راحتی از پس هزینه اش برمیام.

 

 


می تونم در بازنشستگی خرجش کنم تازه ارث خوبی هم برای پسرم بذارم.

 

 



پسرم این را خوب می فهمه:

 

 


«پول ها و اموالت باید به خودت لذت بده. ناراحتِ ما نباش.»

 

 

حالا من باید برای رفتن به خونه سالمندان آماده بشم.

 

 


بهم ریختن خانه خیلی چیزها را در برمی گیره:


 

 
جعبه ها، چمدان ها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگی ست، لباس ها و لوازم خواب برای تمام فصول.

 

 


از جمع کردن خوشم میامد.

 

 


کلکسیون تمبر، ده ها نوع قوری دارم. کلکسیون های کوچک زیاد، مثل گردنبندهایی از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل.

 

 


عاشق کتابم. کتابخانه‌ام پر از کتابه. انواع شیشه بطری مرغوب خارجی.

 

 


از هر نوع وسایل آشپزخونه چند ست دارم.

 

 

 
دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که می شه دریک آشپزخانه ی پر تصور کرد.

 

 


ده ها آلبوم پر از عکس و...

 

 



به خانه پر از لوازم نگاه می‌کنم و نگران می شم.

 

 


خانه سالمندان تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال، یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی داره.

 

 


دیگه جایی برای اون همه وسایلی که یک عمر جمع کرده ام نداره.

 

 



یک لحظه فکر می کنم مالی که جمع کرده ام، دیگه متعلق به من نیست.

 

 


در واقع این مال متعلق به دنیاست.

 

 


به این ها نگاه می کنم، با آن ها بازی می کنم، از آن ها استفاده می کنم، ولی نمی تونم آن ها را با خودم به خانه سالمندان ببرم.

 

 



می خوام همه اموالم رو ببخشم، ولی نمی تونم. هضمش برام مشکله.

 

 


از طرفی بچه ها و نوه هام برای کارهام و این همه چیز جمع آوری شده ارزش آنچنانی قائل نیستند.

 

 


به راحتی می تونم تصور کنم که آن ها با این همه چیزی که با سختی جمع کرده ام، چطور برخورد می کنند:

 

 



همه لباس ها و لوازم خواب دور ریخته می شه. عکس هایی که بنظرم با ارزشند نابود می شن،

 

 


کتاب ها، فله‌ای فروخته می شه.

 

 


کلکسیون هام چی؟

 


مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته می شه.

 

 



از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم، چند تکه برداشتم، چند تا وسیله آشپزخونه، چند تا از کتاب های مورد علاقه‌ام و چند تا قوری چای.

 

 

 
کارت شناسایی کارت شهروندی، بیمه، سند خونه و البته کارت بانکی، تمام.

 

 



این همه ی متعلقات منه. میرم و با همسایه‌ها خداحافظی می‌کنم....

 

 
سه بار سرم را به طرف درب خانه خم می کنم و آن را به دنیا می سپارم.

 

 



بله،

 


در زندگی، شما روی یک تخت می خوابید و در یک اتاق زندگی می کنید بقیه اش برای تماشا و بازیست.

 

 

بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی می فهمند: ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.

 

 
دور خودتان را برای خوشحال شدن، شلوغ نکنید.

 

 
رقابت برای شهرت و ثروت خنده داره.

 

 


زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.

 

 

 
افسوس که هر چه برده ام، باختنی ست.

 

 
برداشته ها، تمام گذاشتنی ست.

 

 


*پس در لحظه و حال زندگی کنید.*

 

 



زیاد در گیر تجملات، خانه، ماشین و.... نباشید.

 

 


در یک کلام انبار دار نباشید.

 

 

سبکبال و سبکبار باشید، از زندگی لذت ببرید، خوب باشید، با خودتان، با دیگران، با همه.

 

 

 
خوب بخورید، خوب بپوشید، خوب سفر کنید و زندگی را زیاد سخت نگیرید.

 

 

 
و لطفا این متن رو با دقت بخونید."