(چاپ)

کد خبر :  67770  
تاریخ انتشار خبر : ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ خبرها و نظرها
لطفاً از سر راه رشد بچه‌ها کنار بروید!

بسم الله الرّحمن الرّحيم

و صلّى اللّه على محمّد و آله الطّاهرين و لعنة الله على اعدائهم اجمعين

 

 

 

 

 

کاربر عزیز، از شما تقاضا داریم استفاده از این متن (مطالعه، ارسال و ...) را با تلاوت یک صلوات، (هدیه به ساحت قدسی مادر گرامی حضرت صاحب الامر (روحی فداه) و به نیت تعجیل در فرج ایشان) همراه کنید. خدایتان جزای خیر دهاد.

 

 

 

 

لطفاً از سر راه رشد بچه‌ها کنار بروید!

 

 

 

 

 


پنج‌شنبه صبح بود. با بچه‌ها رفته بودیم سرزمین بازیِ فلان! جایی که حرکت کردن رکن اصلی بازی‌ها بود ...

 

 

با دو پسر هشت ساله و چهار ساله‌ام رفتیم. حسابی شلوغ بود و سر و صدا از هر گوشه می‌آمد. باباها کنار بچه‌ها بازی می‌کردند، شاید هم بچه‌ها کنار باباها!!

 

 

من چند دقیقه‌ای در حال نوشتن پست و استوری برای دعوت به هیئت روز جمعه بودم و بچه‌ها مشغول بازی بودند. کارم که تمام شد، رفتم سراغ پسرها. خودم را به بچه‌ها سپردم و آن‌ها تعیین می‌کردند که سمت کدام بازی برویم. من هم مطیع بودم. کمتر حرف می‌زدم و سعی می‌کردم صرفاً همراه باشم.

 

 

 

 

وسط یک بازیِ خیلی ساده بودیم که پسر بچه‌ای حدودا ۶، ۷ ساله به سمت ما آمد. میخواست وارد بازی ما شود. خیلی ساده پذیرفتیم. مادرش جلو آمد، گفت سینا جان (اسمش سینا نبود و برای رد گم‌کنی نوشتم سینابگذار بازی آن‌ها تمام شود بعد وارد شو. گفتم ایرادی ندارد بگذارید بیاید ...

 

 

 

بچه وارد بازی شد، اما مادر مدام راهنمایی‌اش می‌کرد! مدام می‌گفت: مامان از این طرف برو! دست به توپ آبی نزن! آرام‌تر بزن! روی زمین قِل بده! مراقب باش گل نخوری! و ...

 

 

 

آن بازی را رها کردیم و رفتیم سراغ یک بخش دیگر! چند دقیقه بعد سینا! با مادرش آنجا بود. مادر مدام راهنمایی می‌کرد. فکر می‌کرد در حال لطف کردن به فرزندش است. تقریبا پسرک را دیوانه کرده بود. می‌خواستم از مادر خواهش کنم پسر را چند دقیقه‌ای به حال خودش رها کند، بگذارد خودش وسایل را امتحان کند! نمی‌خواهد مدام خطاهایش را بگیری! نمی‌خواهد اینقدر همه چیز را آموزش بدهی! فرصتی هم برای کشف به کودک بده!!

 

 

 

 

اما من که بودم؟! محلی از اعراب نداشتم این حرف‌ها را بزنم ...

 

 

محیط آنجا فوق‌العاده امن بود و امکان آسیب از سمت وسایل وجود نداشت اما پسرک هر جا می‌رفت، مادر هم دنبالش بود! و شاید هر دقیقه بیش از ۵، ۶ بار اسمش را صدا می‌زد! اِرشاد یا اِنذاری می‌کرد و بعد ادامه ماجرا ...

 

 

 

برای پسر بچه واقعا ناراحت بودم. اینقدر که دلم میخواست با عتاب به مادر بگویم به خاطر بچه‌ات و خودت! دقایقی او را به حال خودش بگذار. اما مادر کنترل‌گر ثانیه‌ای او را رها نمی‌کرد. شاید سینا هم به همین کنترل‌گری عادت کرده بود. اگر لحظه‌ای مادر دور می‌شد، او هم با چشم دنبالش می‌گشت!!

 

 

 

 

آن روز گذشت و هنوز ذهنم درگیر است. درگیر مادرهایی که دلسوزانه و سختگیرانه در حال آسیب به بچه‌ها هستند! به مادرها می‌گویم یک کاغذ روی درب یخچال بچسبانید و هر بار که نام کودک را صدا کردید یک خط روی آن کاغذ بکشید. ببینید در طول روز چقدر با او کار دارید! چقدر در حال دستکاری هستید! چقدر فرصت کشف و آزمون و خطا را از فرزندتان می‌گیرید! ...

 

 

 

 

لطفاً از سر راه رشد بچه‌ها کنار بروید و بگذارید مسیر خودشان را طی کنند. لطفاً بچه‌ها را دستکاری نکنید!