(چاپ)

کد خبر :  67917  
تاریخ انتشار خبر : ۲۱ مهر ۱۴۰۳ خبرها و نظرها
نشخوار فکری یک مادر که پسرش امسال کنکور دارد!

بسم الله الرّحمن الرّحيم

و صلّى اللّه على محمّد و آله الطّاهرين و لعنة الله على اعدائهم اجمعين

 

 

 

 

 

کاربر عزیز، از شما تقاضا داریم استفاده از این متن (مطالعه، ارسال و ...) را با تلاوت یک صلوات، (هدیه به ساحت قدسی مادر گرامی حضرت صاحب الامر (روحی فداه) و به نیت تعجیل در فرج ایشان) همراه کنید. خدایتان جزای خیر دهاد.

 

 

 

 

 

نشخوار فکری یک مادر که پسرش امسال کنکور دارد!

 

 

 

 

 

 

 

صبح از ساعت ۷ بلند می‌شود و تا ۹ شب یک‌سره در مدرسه است. سال آخر دبیرستان هست و امسال کنکور دارد.

 

 

دوست دارم کمک حالش باشم، در واقع دلم می‌سوزد که می‌بینم ۷ صبح مثل ربات بیدار می‌شود و ۹ شب تن خسته‌اش را به خانه می‌آورد. روی تخت ولو می‌شود و  ۱۱ نشده خواب است. تازه از نظر خودش یک ساعتی هم باید در خانه درس بخواند که نمی‌تواند و همین الان بعضی بچه‌ها در خانه دو ساعت دیگر درس می‌خوانند!

 

 

 

 

گیج و درمانده‌ام. در برابر این ریتم و این تایم زندگی که من و او در آن توقف داریم ایده‌ای ندارم، اگر همه اینگونه هستند ما هم یکی از همه ...


 

سعی می‌کنم دیگر به این مسأله فکر نکنم که چرا کنکور و چرا این مدلی و چرا نظام آموزش و پرورش اینگونه و ... چون به واقع غلطی هم نمی‌توانم بکنم!

 


فقط برای تلطیف ماجرا سعی می‌کنم صبح‌ها خودم برسانمش مدرسه.


 

اما چند روزی است فکرم درگیر شده:


هی «بگو ببینم سایر بچه‌ها را هم می‌رسانند؟»


«چیه می‌خواهی قهرمان زندگی پسرت باشی؟»


«ایجاد این رفاه صبح‌گاهی چقدر به نفع اوست، آسیب دارد یا رشد؟»


«مودت و رحمت هست یا وابسته‌پروری؟»


«می‌خواهی حال خودت خوب باشد؟»

 


 

دهان مغزم را می‌بندم و می‌رسانمش. دم در مدرسه، ساختمانی که ویژه کنکوری‌های مدرسه است. پسرهایی را می‌بینم که ظرف نهار به دست و کوله به پشت، با دوچرخه و پیاده خودشان را به مدرسه می‌رسانند. همه سالم و زنده هستند، لبخند کم‌رنگی هم به لب دارند ...

 

 


در ماشین را به هم می‌زند و می‌گوید:


«ممنون مامان خیلی به ذخیره انرژیم کمک کردی. اینکه گاهی میرسونی و گاهی نه خیلی باحاله!»


 

با حال؟!


خدایا چرا اینقدر به خودم سخت می‌گیرم. الان خوبه باحال باشم یا نه؟!

 


باید با حال باشم یا نه؟!

 

 

چند روز بعد  یک جمله در کتابی حواسم را جمع‌تر می‌کند:

 


«مادرها پسر تربیت می‌کنند و پدرها مرد می‌سازند.»



یادم آمد چند روز پیش پدرش به مدلی خاص و به آرامی از من خواست صبح‌ها نرسانمش ...


 

فکر کنم تصمیمم را گرفتم؛ می‌خواهم بعضی روز ها برسانمش و خیلی روزها نه!

 


می‌خواهم باحال باشم 😅