(چاپ)

کد خبر :  33541  
تاریخ انتشار خبر : ۱۹ خرداد ۱۳۹۸ یادداشت ها
درباره جان، و تن

 

 

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم 

و صلّي الله علي محمّد و آله الطّاهرين  و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين 

 

 

 

 

درباره جان، و تن

 

 

 

 

بقلم دکتر مجید انوشیروانی، PhD طب سنتی ایران

 

 

درباره سبب بیماری، حرفهای بسیار می گوییم و می شنویم و می نویسیم و می خوانیم. بیماریهای قلب و عروق، بیماریهای سیستم ایمنی، بیماریهای متابولیک، بیماریهای عفونی، و بدخیمی ها را به نمک و چربی و آلرژنها و قند و شکر و ویروس و میکروب و پرتوهای خطرناک و ظروف نامناسب و فلزات سنگین و بقایای شیمیایی تباه و ... نسبت می دهیم و در حیطه زیستی بدنبال عامل تهدیدکننده تندرستی می گردیم. گویی که فقط سازوکارهای زیستی محض در وجود ما کارگرند...

 

وقتی هندوانه ای نارس یا اناری ترش و گس نصیبمان شود خوردن آن را خوش نمی داریم، وقتی بادامی تلخ در زیر دندان می آوریم آن را نمی جویم، غذای مانده بویناک را نمی خوریم و به مهمان تعارفش نمی کنیم... اما دریغ که بسیار دل و جان و خرد آدمی را فراموش می کنیم...
 

 

 

در نگاه حکیمان، وجود ما در این مجال کوتاه زندگی زمینی، پیوستاری ممتدّ از عالم بالا، تا جان، تا تن است و هر چه بر آگاهی و جان ما بگذرد ناگزیر اثری بر تن دارد و کنش پنهان در روح و روان، در تن ما آشکارا تجلی می کند. چه بسیارند بیماری هایی که گرچه پدیداری ظاهر در تن ما دارند ولی خود از جایگاهی فراتر از تن منشا می گیرند: آنجا که جان و آگاهی و دل ماست...

 

 

مثالی بیاورم از همین پزشکی رایج، که مدعیان سنت، بخلاف حکمت آن را یکسر فرو می کوبند:

 

میان سندرمهای توصیف شده در طب نوین، سالیانی ست که سندرمی موسوم به سندرم قلب شکسته شناخته شده است، بیمار با احوال بالینی شبیه به انفارکتوس قلبی به اورژانس می رسد ولی نه در نوار قلب و نه در بررسی آنزیمهای قلبی نشانی مطمئن از یافته های کلاسیک سکته قلبی بدست نمی آید؛ ولی به زبان ساده قلب از حرکت و تپش بازمانده است، بی آنکه انقباضی در رگ رخ داده یا لخته ای راه را بر خون بسته باشد؛ بلکه استرس عاطفی شدیدی مانند اندوه عمیق در مرگ محبوب، یا مشاجره ای شدید و جانکاه با همسر، یا شکستی مالی، یا روابط پر از تخالف و آشفته، یا حتی ترس از ایراد سخنی در جمعی موجب شده است که بطن چپ قلب از جنبش بایستد و خونی از آن به عروق گسیل نشود... در این حال، بطن چپ قلب دچار آکینزی یا سکون می شود. در فرهنگ عمومی، ایستادن قلب از ترس و غم مفهوم شناخته شده ای بوده و هست، و حالا این سندرم با شواهد واضح خبر از درستی این دریافت می دهد...

 

در تجربه پزشکانه خود هر آن می بینم که بسیاری از بیماران بیش از هر چیز، از ملال و اندوه و آزار و دلشکستگی و دلتنگی زخم خورده اند و اغلب در پی ضربتی عاطفی دچار گسست یا فروپاشی نیروی حیاتی شده و جان مایه شفابخش درون را از کف داده اند: در ظاهر مبتلا به تیروئیدیت شده اند اما این پنجه آتشین غم است که گلو و سینه شان را می فشارد، بنا به تشخیص رایج، دچار کولیت زخمی و کرون هستند اما این سایش تیغ زنگاری خشم پنهان است که دل و رودگان را می خراشد ؛ گویا و بظاهر که به آسم دچارند اما این تنگنای تنهایی است که دم زدن را دشوار کرده است؛ و بسا نشانهای دگر و تاویلات دگر...

 

 

به گمان من، طعم زندگی این جهانی همچون سکنجبین است: آمیزه ای از عسل و سرکه... گاه سهم عسل در آن بیشتر است و گاه بهره سرکه، گاه فراوانتر از شیرینی نرم و دلپذیر که راحت ذائقه است، و گاه بیشتر از ترشی و گسی آزارنده زمخت که زحمت عصب و پیوند است... شادی و آشتی و مهر و دوستی بمثابه عسل اند، و اندوه و خشم و ترس و کین و جدل و لجاجت بمثابه سرکه...

  بیاییم به دل و جان و خرد بازگردیم، به منطق زندگی آدمیزادی بدون لجاجت و خودخواهی.

 

 

در کام هم شرنگ نریزیم، به یکدیگر زهر ننوشانیم، پتک بر خرد نکوبیم، گلوله خشم را بر قلب هم شلیک نکنیم، خار در چشم هم نخلانیم...

این گونه سالم تر زندگی می کنیم، جوانتر پیر می شویم، آسان تر می میریم، و باشد که رستگار شویم.

 

عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگوی
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
 

(لسان الغیب، حافظ)