(چاپ)

کد خبر :  34141  
تاریخ انتشار خبر : ۲۰ اسفند ۱۳۹۸ خبرها و نظرها
ایام تبلیغ کاملا کورونایی (1)

بسم الله الرّحمن الرّحیم

و صلّی الله علی محمّد و آله الطّاهرین و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین

 



ایام تبلیغ کاملا کورونایی (1)


نظرات طبّ سنّتی درباره پیشگیری و درمان کرونا را در این مقاله بخوانید: 

 

کرونا، مردن از ترس مرگ!!

 

************

 

پرستار اول: آقا مگه با شما نیستم؟ چرا بدون ماسک اومدین داخل؟!
 

گفتم: ببخشید. نشنیدم. بخش پذیرش کجاست؟
 

پرستار اول: باید برید اورژانس. سرفتون شدیده؟
 

گفتم: من سرفه نمیکنم. برای کمک اومدم.


پرستار اول: آهان ... بازم باید ماسک میزدید! چرا ماسک ندارین؟
 

گفتم: راستش گرون بود... دو تا بیشتر نتونستم بخرم. اونم دادم به عیال و بچه ها.
 

پرستار اول: باشه حالا ... با من بیایید.
 

رفتیم تا وارد بخش داخلی شدیم که چشمتون روز بد نبینه! تا درش باز شد، بوی وایتکس خورد به صورتم و سرم گیج رفت! دستمو گرفتم به دیوار تا نیفتم و چشمام بسته بودم.
 

پرستار اول با حالتی از فریاد گفت: حاج آقا دست به دیوار نزنین! این چه وضعشه؟ نمیدونین اینجا باید کنترل دست داشته باشید؟ چند بار باید تذکر بدن؟
 

گفتم: ببخشید ... سرم گیج رفت!
 

پرستار اول: بایدم گیج بره. عادت ندارین به این چیزا . حاج آقا میخوای همین جا با خودم دو تا سلفی بگیری و مثلا بگی منم رفتم کمک بیماران کورونایی و جاتون خالی و همین حالا با یه خانم پرستار یهویی؟!
 

حتی خندمم نمیومد از بس بوی وایتکسش شدید بود. گفتم: من برای سلفی نیومدم. حتی تلفن همراهمم نیاوردم. چند تا هم لباس من دیدید که برای سلفی اومده باشه مرکز بحران که من یکیش باشم؟
 

یه پوزخند زد و یه ماسک مچاله شده از جیبش درآورد و گفت: بگیر حاجی! اینو بزن که حداقل خودت کورونا نگیری! اینجوری نگاش نکن. استفاده نشده ازش. تو جیبم بوده و مچاله شده.
 

اعتماد کردم و زدم. به نظر نمیومد دختر بدی باشه. سر و وضع و زبونش با تیر و طایفه آخوند جماعت و بلکه مذهبی هامون خیلی فرق داشت اما مشخص بود بدذات نیست.
 

رفتیم داخل. به یه اتاق رسیدیم و دیدم سه چهار تا دکتر و پرستار اونجا هستن. مثل اتاق جنگ دوران دفاع مقدس بود. از بس همه میدویدن و میومدن داخل و مشورت میگرفتن و میرفتن و تلفن مدام زنگ میخورد و حتی فرصت نداشتن نفس بکشن بندگان خدا!
 

گفتم: ببخشید من اومدم کمک!


پرستار دوم که خانم مذهبی بود اومد به طرفم و گفت: حاج آقا شما مشکل تنفسی و ریه و عاصم و این چیزا ندارین؟


گفتم: نه خدا را شکر!


گفت: قرص خاصی مصرف نمیکنین؟


گفتم: نه خدا را شکر!


گفت: جسارتا اعتیاد ... منظورم عادته ... عادت به چیز خاصی ...


چه میدونستم منظورش چیه؟ خیلی جدی و صادقانه گفتم: چرا ... نوشابه خیلی میخورم. مخصوصا اگه سیاه باشه و غذامون هم خورشتی نباشه!


خودش و چند تا مرد و زن همکارش زدن زیر خنده. گفت: اصلا هیچی ... ولش کن ... بلدین غسل و کفن و دفن و این چیزا؟


گفتم: آره خب ... از مرحوم پدر خدا بیامرزم تا الان، سه چهار نفر غسل دادم و کفن کردم و اینا.


گفت: بنظرتون میتونین به بیماران روحیه بدین یا همون کارای مربوط به اموات و این چیزا ؟

یه دکتری گفت: اینا در گریوندن و ذکر مصیبت فوق دکترا دارن! تافل دارن!


همشون زدن زیر خنده. منم حساس نشدم و باهاشون زدم زیر خنده و گفتم: کلا هر جا نیاز باشه کار میکنم. اما بنظرم برای روحیه دادن به بیماران بد نباشم.


خلاصه قرار شد بین تخت ها و بیماران و بخش ها بچرخم و باهاشون خوش و بش بکنم و روحیه بدم و حتی المقدور بخندونم.

البته اینم بگم که قبلش کلی آموزش دادن و لباسامو عوض کردن و ... تا اینکه وقتی قرار شد برم کارمو شروع کنم، پرستار اول گفت: حاجی کلاهت درنمیاری؟


گفتم: به خدا نمیخوام باهاش سلفی بگیرم!


لبخندی زد و گفت: اون که بعدا مشخص میشه اما حداقل بذار این پلاستیک مخصوص را بکشم رو کلاهت ...


گفتم: کلاه نیست ... بهش میگیم عمامه!


گفت: خب حالا همین ... عمامه ... که یه وقت کثیف نشه.


از دلسوزیش و توجهش تودلم خوشحال شدم و براش دعای خیر کردم.


چون دستکش دستم بود، یکی از آقایون اومد وعمامم را از سرم برداشت و با همون پرستار اولیه یه پلاستیک مخصوص دورش کشیدن و میخواستن دوباره بذارن سرم.


من حدودا ده سال پیش توسط یه بزرگ و صاحب نفس معمم شدم. چون هم وقتش بود که معمم بشم و هم اگه نمیشدم نمیذاشتن رساله سطح سه (فوق لیسانس) بنویسم و امتحانات درس خارج نمیگرفتن و ...


اما از شما چه پنهون، اون لحظه که اون دکتره و خانم پرستاره داشتن عماعمو درست میکردن و پلاستیک مخصوص دورش میکشیدن و بعدش دکتره بسم الله گفت و دستشو آورد به طرفم، و پرستاره هم از پشت سر دکتره روی نوک انگشتاش ایستاده بود که ببینه چطوری میذاره روی سرم و چه شکلی میشم، احساس کردم حقیقتا دارم به صورت واقعی معمم شدم و امام زمان خیلی راضی تره!


حس خوبی بود.


خدا قسمتتون کنه.


رفتم وسط سالن ... وسط همه بیمارانی که روی تخت خوابیده بودند... آدرنالین شیطنتم داشت غلیان میکرد و با حالتی از طنز و لبخند، با صدای بلند و با سبک اون خواننده خاک بر سر گفتم:


«سلام گلای روی تخت

کوروناییای سر سخت


آخوند براتون اومده

از تو فضا اومده ...»
 

اولش همه تعجب کردن
 

اما خدا آبرومو حفظ کرد
 

چون یهو دیدم صدای خنده پرستار و دکتر و بیمار و خدمه بود که بلند شد...


گفتم:


بسم الله الرحمن الرحیم


محمدم!


و تا از خنده نترکین دست از سرتون بر نمیدارم!


(و حالا اگه نمیدین دهنمون سرویس کنند، شعر را ادامه دادم

اما تا نیم ساعت ملت از خنده غش کرد...)

ادامه دارد ...

#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه

@mohamadrezahadadpour
محمد رضا حدادپور جهرمی