مرد خودش را کنار میکشید و تا پایان پرواز معذب بود. بازویش را جوری میگرفت که با چادر من مماس نشود. درنگی توی حرکت دستش بود که آدم را مجاب میکرد به مراقبت. مراقبت از حدودی که برای خودش و من مشخص کرده بود.
از گوشهی چشم تصویرِ مبهم اما معلومی از او میدیدم. محاسنش سفید و پیراهنش سورمهای بود. انگشتر عقیقی توی دست راست داشت که موقع روشن شدن نور مطالعه گاهی میدرخشید. عطر نزده بود یا لااقل به شامهی سگی من نمیرسید.
انگار سرباز مرزی فرضی بود که چشم از مگسک تفنگش بر نمیداشت. اما فقط مرز را نمیپایید که پاییده باشد؛ دلمشغولیهای دیگری هم داشت.
نسبت به من کاملا هوشیار بود. مثلا وقتی هواپیما تاریک شد و دستم روی خطوط کتاب یک جور حیرانی چرخید انگار دنبال نور میگردم ، بدون این که سمتم برگردد؛ چراغ بالای سر را روشن کرد.
پیام مستتر دستش که به سرعت رفت سمت چراغ و نگذاشت من اندامم را به بالا بکشم این بود: من اینجا هستم. به سرزمین تو تجاوز نمیکنم اما مراقب توام. حتی در خدمت توام.
این نوع از مراقبت و هوشیاری توامان یک مرد، زیر پوست زن شعفی نجیب را میجنباند. خیلی وقت بود که توی خیابان مردهایی شبیه او ندیده بودم.
دلم نمیخواست برگردم و صورتش را ببینم. نه این که بترسم چیزی توی صورتش باشد که دوست نداشتهباشم. دلم میخواست تصویرش یک جور اثیری بماند.
انگار که یک رویاست، دم صبح.
چقدر شهر محتاج مردهای معذب و مراقب است برای این که زیر پوست زنها نجابت بجنبد.