جريمي كارِت و ريچارد كينگ2
مترجم: احمد شاكرنژاد3
چكيده
نويسندگان اين مقاله، به پشتپردههاي گسترش معنويت نگاهي دقيق مياندازند و نشان ميدهند چگونه روانشناسي مدرن به عنوان مزدور نظام سرمايهداري و ايدئولوژي نوليبرال در جهت خنثيسازي وجوه انقلابي و اجتماعي دين عمل ميكند. روانشناسي از همان ابتدا با توجه زياد به خود فردي، مهمترين نقش را در خصوصيسازي دين و تبديل آن به يك امر به كلي فردي ايفا كرد و سبب شد نخبگان حاكم و نظام سرمايهداري ديگر از ناحيه دين تهديدي احساس نكنند و البته نيازهاي ديني مردم نيز به شكل سطحي و با مسكني به نام «معنويت»، خاموش نگاه داشته شود. نويسندگان در پايان مقاله و در بيان علت اين امر كه چرا دين امريكايي هميشه قابل ستايش است، اما دين به شيوه موجود در ايران هميشه تهديد به حساب ميآيد، بيان ميكنند كه دين در امريكا به كلي روانشناسي شده و وجوه انقلابي و اجتماعي آن ازاله گشته است. از اين رو، تهديدي براي نظام سرمايهداري به حساب نميآيد. در مقابل، دين در ايران بر اساس ساختارهاي اصيل اسلامي است و همچنان وجوه فعال خود را در عرصه سياست و اجتماع حفظ كرده است. از اين رو، با آن مبارزه ميشود.
به يقين، كتاب جاده كمگذر اثر ام اسكات پِك،4 كتاب پرفروشي در بازار رو به رشد روانشناسي و معنويت به شمار ميآيد. ميليونها نفر از اين كتاب الهام گرفتهاند؛ كتابي كه نوعي معنا را در اين جهان اجتماعي پيچيده ارائه كرده است. بنا بر عقيده ويد كلارك روف،5 دينپژوه امريكايي، دليلي كه مردم اين كتاب را بسيار مهم و از درون، متحول كننده ميدانند، در عبارت آغازين كتاب نهفته است. در عبارت آغازين اين كتاب آمده است: «زندگي سخت است» (تعبير خود پِك از اولين حقيقت شريف آيين بودا). در حالي كه نسل انفجار جمعيت6 در امريكا با مشكلات فرهنگ ثروتمدار و افراط گرا دست و پنجه نرم ميكرد، با وجود تمام مزاياي جامعه بازاري، دريافت كه شرايط زندگياش «دشوار» است. اين دريافت القاكننده ترس از گرفتاري در جنگ و قحطي بود كه بر سراسر زندگي آنها سايه انداخته بود.
ام. اسكات پِك، اميدي را براي نسلِ تشنه معنا در ميان جويندگان غربي آن پديد آورد و زمينهاي را براي فرزندان اين نسل فراهم كرد تا معناي مشابهي را در دنياي غوطهور در رسانه جستوجو كنند. اثر ام. اسكات پِك به عمد يا به سهو، خود را از مشكلات سياسي گستردهتر «زندگي سخت» جدا نگاه داشت و به مسائل جزئيتر رشد و رفاه شخصي پرداخت. خطمشي او، بهرهبرداري از گنجينههاي سنن قديمي و ارائه طرحوارهاي از سير و سلوك روانشناسانه و دروني بود. با اين حال، هرچند كام بسياري از مردم با اين نوع از خودآگاهي شيرين ميشد، اما تلخ است وقتي درمييابيم كه احياي رواندرماني سنن قديمي در قرن بيستم ـ البته شايد به سهو ـ زبان خصوصيسازي را بر مردم تحميل ميكرده است. ام. اسكات پِك به دليل تمام موفقيتهايش، بخشي از دنياي «روانشناسي شده»7 امريكاي شمالي شد كه جنبههاي اجتماعي و سياسي زندگي را ناديده ميگرفت يا دست كم اهميت چنداني براي آن قائل نبود. به عقيده كريستوفر لش،8 اين ميل به فردگرايي، تحول مهمي در فرهنگ شمال امريكا در دهه 1970 بود:
پس از آشفتگي سياسي دهه 60، مردم امريكا به سمت تمايلات به كلي شخصي عقب نشستند. مردم در حالي كه هرگز اميدي به بهبود وضعيت زندگي نداشتند، به اين باور رسيدهاند كه آنچه از آن برخوردارند، خود ـ بهسازي رواني است؛ يعني آگاهي از احساسات، تغذيه سالم، رفتن به كلاسهاي باله يا رقصهاي عربي، غوطهور شدن در حكمت شرق، ورزش، يادگيري فن بازگوكردن درون و غلبه بر ترس لذت بردن. اين فعاليتهاي بيضرر كه در حد يك برنامه ارتقا مييابند و در پوشش علم فصاحت و بلاغت و ذكاوت قرار ميگيرند، نشانه عقبنشيني از سياست و انكار گذشتهاي نه چندان دور هستند.9
پِك در كنار توجه دادن به رابطه ميان عالم صغير و عالم كبير حيات، بينشهاي ديني باستان را بازسازي كرد و آنها را بر حسب خويشتن روانشناختي مدرن قالببندي كرد.
براي مثال، پك معتقد بود كه سلامت رواني و رشد معنوي، ما را ملزم كرد تا «دين شخصي خود را داشته باشيم»؛ ديني كه «در اصل از طريق حس پرسش و ترديد ما، در كوران تجربه شخصي از واقعيت، به دست ميآيد.»10 او استدلال كرد كه هركس ديني دارد، خواه متعلق به جامعه مؤمنان باشند، خواه نباشند. به اين ترتيب، دين، جهانبيني شخصي است كه در بيشتر موارد، در مقابل سنتهاي متعصبانه والدين قرار ميگيرد. اين نگرش، گرايش خاصي را در فرهنگ انگليسي ـ امريكايي در اواخر قرن بيستم به وجود آورد كه نقش تعيين كنندهاي در تمايز مفهوم «معنويت» از «دين» داشته است؛ يعني اين مفهوم را القا كرد كه فرد ميتواند دين شخصي خود را داشته باشد (يا در اصلاحي خاصتر، فرد ميتواند معنويت دروني خودش را دارا باشد). جامعهشناسي به نام رابرت بلا11 اين پديده فرهنگي را به اقتباس از نام پرستاري اهل كاليفرنيا، «شيلاييسم»12 ناميد. اين پرستار بود كه عقيده ياد شده را اولين بار براي رابرت بلا بيان كرد.
پيام پِك نوعي خودباوري است، اما منابع او، از قضا، بينشهاي متعصبانهاي هستند كه از سنتها و مذاهب مادرها و پدرها به ارث رسيدهاند. آنچه متفاوت است، قرار گرفتن اين عقايد در ساختاري روانشناختي است، نه در بينشهايي از همان جنس. بر همين اساس، تحليل اگزيستانسياليستي بودا از زندگي با عنوان دوكا13 (رنج) در چارچوب روانشناختي بسيار محدودتري ارائه ميشود؛ يعني اين چارچوب كه: «زندگي شخصي/ خصوصي من سخت است». به همين صورت به جاي آنكه شاهد تعيين محل شدن چنين تفكراتي در دغدغههاي عميقتر هر سنت خاص باشيم، شكل جديدي از آيين مسيحيت، بودا و تائو بر حسب خويشتن فردي را شاهد خواهيم بود. در اينجا آنچه هرگز مطرح نميشود، اين احتمال است كه خود «زندگي سخت» حاصل درك روانشناختي مدرن از خويشتن در جوامع مصرفزده غربي است. البته براي مثال، پِك به صراحت بيان ميكند كه بينشهاي روانشناختي او مشابه بينشهايي بنيانگذاران بزرگ ديني است:
در هر حال، اين مفاهيم را پيش از اين، بودا، مسيح، لائوتزه و بسياري ديگر مطرح كردهاند. اصالت كتاب حاضر ناشي از اين حقيقت است كه از طريق مفاهيمِ فردي خاصِ زندگي در قرن بيستم، خودم به معناي مشابه دست يافتم كه آن افراد نيز دست پيدا كرده بودند. چنان كه به درك بيشتري نسبت به آنچه اين يادداشتهاي امروزي بايد ارائه كنند، نياز داريد، به هر قيمتي پيش برويد يا به متون باستان رجوع كنيد.
در اين گفتار قصد نداريم در ارزشي كه كتاب پِك و ديگر آثار كلاسيك، مانند سوپ جوجه براي روح14 براي بسياري از مردم داشتهاند، ترديد كنيم. بيترديد، اين آثار، مفاهيمي الهامبخش را براي جهان سرخورده به ارمغان آوردهاند، اما از ديدگاه ما اين آثار به جاي پرداختن به مشكلات اجتماعي اصلي (نهفته) كه در وهله اول نياز به چنين آثاري را به وجود ميآورند، تسكيني بر دردهاي جامعه مصرفكننده هستند. بسياري از آثار مربوط به حوزههاي رايج روانشناسي و معنويت نميتوانند به فرآيندهاي گستردهتري توجه كنند كه بر چنين نوشتههايي اثر ميگذارند و هرگز به شناسايي مفاهيم سياسي موجود در اين تحقيقات نميپردازند. بايد دانست اين تحقيقات شخصي، فرد را بر اجتماع و سياست ارجح ميداند. كتاب پِك، بخشي از موج ادبيات معاصر است كه پاسخهاي خودخوانده به چالشهاي زندگي ناشي از نظام سرمايهداري مدرن را تحسين ميكند. در حقيقت، روانشناسي به عنوان رشته مدرني در باب نفس، ابزار سياسي جامعه امروزي است تا تعداد مصرفكنندگان را گسترش دهد و از آنها حمايت كند. نبايد اينگونه فرض كرد كه روانشناسي، بخشي از تبليغات مستقيم دولت است (اگرچه دولتهاي غربي از چنين امري براي اهداف نظامي، آموزشي و صنعتي حمايت ميكنند)، بلكه روانشناسي، سازوكاري از ايدئولوژي گستردهتر خصوصيسازي و فردي كردن است. فرآيند روانشناختيسازي را افراد معدودي به وجود نميآورند تا سپس اجرا كنند، بلكه از طريق مجموعهاي از خواستههاي نهادينه و نيروهاي تاريخي پديد ميآيد. در جامعه غربي پس از جنگ جهاني، كنترل اجتماعي از طريق تقويت قانوني، سياسي و آموزشي خويشتن خصوصي (مصرفگرا) تحقق مييابد. پس به اين ترتيب، كنترل گروهي (جمعي) و جمعگرايي تنها از ويژگيهاي جوامع فاشيست و كمونيست به حساب نميآيند، بلكه اين ويژگيها دوباره پيكربندي و در وراي اصول كاپيتاليستي (سرمايهداري)، آزادي فردي و انتخاب آزاد پنهان ميشوند. اين حكومتهاي سياسي در اصل متفاوت به يك روش يا به يك اندازه، ستمگر نيستند، اما همگي آنها از نظر اجتماعي و با دلايل ايدئولوژيكي (مكتبي)، فرد را زير نظر دارند. فردگرايي روانشناختي، شكل جديدي از كنترل جمعي درون جامعه سرمايهداري است كه شكلي از فرديت (ذهنيت) را ايجاد ميكند؛ فرديتي كه بر اساس آرمانهاي آزاديخواهانه مصرفگرايي بنا شده است. اين فردگرايي، بخشي از زيربناي فلسفه و منطقي را تشكيل ميدهند كه نظامهاي اقتصادي و سياسي از طريق آنها عمل ميكنند. اين شكل از كنترل جمعي، نظريه توطئه كنترل دولتي نيست، بلكه شبكهاي از فرآيندهاي مشخص شده به وسيله حاكميت مكتبي و واحد (مشترك) است.15 از اين نظر، پيام «آزادي دموكراتيك» و «فردگرايي» ميتواند سازوكارهاي ستمگرانه و شيادانه قدرت يكپارچه جهاني را پنهان كند.
برخي از اين الگوهاي روانشناختي و نهادهاي تقويتكننده آنها، زيانبار و خطرناك هستند؛ زيرا آنها الگوهايي از انسان بودن را تقويت ميكنند كه غوطهور در ايدههاي مربوط به خويشتن منزوي است؛ ايدههايي كه در برابر آگاهي از همبستگي متقابل اجتماعي قد علم كردهاند. مكتب روانشناسي مدرن از طريق فرآيند فرديسازي،16 از جامعه سرمايهداري مصرفكنندگان حمايت ميكند. البته مشكل فردگرايي يا خصوصيسازي در روشي است كه از طريق آن، فرد به عنوان واحدي منحصر در خود در نظر گرفته ميشود؛ نوعي خويشتن دربسته و منزوي در مقابل خويشتن جوياي ارتباط و وابسته. مسئله دشوار و چالش برانگيز به ويژه براي جهان پاره پاره جوامع مدرن در غرب، تشخيص دادن مناسبات مشترك بين دانش روانشناختي و دنياي مادي است. در اين راستا بايد روشن شود كه آيا پرسشهايي درباره ذخاير نفتي دولت، حقوق سرزمين، قطع درختان جنگلي و فقر براي بهزيستي فردي و يافتن حس رضايت باطن به اندازه بحث بر سر خويش مترقي بر اساس معيارهاي روانشناختي كه در مجلات پر زرق و برق و فرهنگ كافي شاپي رواج دارد، مهم به شمار ميآيند يا خير؟ روانشناسي با زدن نقاب علم بر چهره، نقش مهم سياسي خود را به عنوان مكتب مقتدر فردگرايي مخفي نگاه ميدارد. حقيقت ناگوار اين است كه عده كمي به ويژه آن دسته كه از اين شرايط سود ميبرند، تمايل دارند تا ساختارهاي درهم تنيده روانشناسي و نظام سرمايهداري را درك كنند. حتي عده معدودي خواهان درك آن هستند كه چه طور فردگرايي روانشناختي در نظام سرمايهداري، با ارائه درمانهاي كوتاهمدت براي نگرانيهاي اجتماعي معاصر، سبب ايجاد اعتياد به معنويتگراييهاي شخصي ميشود. پس روانشناسي، از ايدئولوژي فردگرايي حمايت ميكند؛ زيرا امري ضروري براي عملكرد نظام سرمايهداري و مصرفگرايي به شمار ميآيد و معنويت نيز محصول چنين دنيايي است؛ نه حوزه مجزايي درون اين دنيا.
معنويت خصوصي شده در قالب روانشناسي، راه چارهاي براي احساس انزوا و جدايي ما از اجتماع نيست، بلكه در حقيقت، بخشي از اين مشكل است. معنويت خصوصي، مخالف درك معنويت به عنوان امري مرتبط با عدالت اجتماعي است. ميتوان به صراحت گفت اين نوع معنويت خطرناك است؛ چون در پس پرده آن، مفاهيمي اعتقادي از ايدئولوژي فردگرايي پنهان است. البته روانشناسان به درستي، مشكلات مربوط به ارزشهاي «از معنا تهي» را در فرهنگ مصرفزده17 مشاهده ميكنند، اما ناخودآگاهانه، محصول مصرفي ديگري را به عنوان پاسخي به آن فضا ارائه ميدهند.