بسم الله الرّحمن الرّحیم
و صلّی الله علی محمّد و آله الطّاهرین و لعنه الله علی اعدایهم اجمعین
حکایت دزد و کودک
روزی دزدی به خانه ای رفت.از قضا زن و بچه ای خرد سال را در خانه دید.از ترس در پشت پرده پنهان شد.زن برای بچه خوردنی میپخت.زن برای بچه برنج پخت.چون غذا آماده شد مقداری از آن را در ظرفی کرد و پیش کودک نهاد.کودک گفت این کم است من بیشتر میخواهم.زن قدری دیگر به او داد.کودک دیگر بار اعتراض کرد که این بسیار کم است و برای من کافی نیست و از آن سیر نمیشوم.زن مقداری دیگر اضافه کرد.کودک باز راضی نشد.و گفت بیشتر میخواهم.چون برنج تمام شد گفت: شکر و روغن میخواهم.زن شکر و روغن آورد.تا کودک راضی شد.
به ناگاه مرد عصبانی شد و گفت ای بی خرد و بد خوی چقدر چانه میزنی و زیاده میخواهی.کودک جواب داد : بی خرد و بد خوی تویی. اگر عقل داشتی میدانستی که این کار که تو در پیش گرفته ای احمقانه است. که در این جهان موستوجب نکوهش و در آن جهان مستحق عقوبت یزدان.
اما اگر من در برنج خواستن اصرار کردم برنج زیادتر یافتم و شکر و روغن بیشتر گرفتم و از گریستن رطوبات زجاجی(رطوبت صافیه ی غلیظه القوام سپید که کمی بر سرخی زند و آن نخستین رطوبت باشد از رطوبت های چشم از سوی مغز) به علت حرارت غریزی اشک از بین رفت.دماغ(مغز) صاف و چشم روشن گشت و در این مدت برنج سرد شد.شکر و روغن بر آن ریختم تا مزاج آن معتدل شد و سریع الهضم گشت.و اجزای شکر به سبب لطافت غذا را لطیف گرداند وحواس را صاف و دماغ را قوی کند.
نتایج بد خویی من این بود. اکنون بد خوی و نادان تویی یا من؟؟
منبع:سندباد نامه
به نقل از: http://tebbehirani.blogfa.com